ثمره عشق ماماني و بابايي اميررضاثمره عشق ماماني و بابايي اميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

مسافركوچولو هديه اي از بهشت

ده ماهگی

من فرزند پاییزم دوستان من سلام تابستان تموم شد و گرما هم رفت. پاییز زیبا رسید. من پارسال 8 ساعت از پاییز رو تجربه کردم (متولد روز اخر آذر) . من حالا ده ماه دارم و کمی احساس بزرگی می کنم هر چند وزنم زیاد نشده ولی بزرگی به عقله ومن هم آره...... من چند روزه که خودمو واسه فامیا لوس میکنم و همه میگن اون امیر رضا قدیم که فقط گریه میکرد چی شد.  بدون تعارف من با حال شدم. من اسباب بازی ها رو دارم کشف میکنم. من تمام تلفنهای فامیلا رو تست میکنم و اونا گاردهای مختلف برا کوتاه کردن دست من از تلفن درست میکنن.  حالا یه چند تا عکس میذارم تا حالشو ببرین. من عاشق شما هستم.     این ع...
2 مهر 1391

حرکات جدید

دس دسی اوایل ماه نهم بلاخره تونستم دس دسی کنم.البته قبلا هم میتونستم ولی الان هروقت مامانی و بابایی بهم میگن امیررضا دس دسی منم براشون انجام میدم کلی هم ذوق میکنن. بای بای این کاروهم چند روز بعد از دس دسی  تونستم کنم.هرکسی  میخواست از خونه ما بره من کلی گریه میکردم .مامان و باباجون برای اینکه منو بخندونن این کار رو بهم یاد دادن. وایستادن دیر وز هم تونستم به تنهایی البته با کمک دیوار و مبل و میز و پاهای ادما رو پاهام بایستم. نه خیلی مستقل ولی از نشستن بهتره. توی ماشین هم معمولا سرپام. و عاشق دنبال کردن مورچه ها با انگشت اشارمم. عکس های مربوط به پست امروزم رو در اولین فرصت براتون میزارم. ...
26 شهريور 1391

بی تابی امیررضا

من بی تاب بودم چند وقتی بود که یک کمبود را احساس می کردم ولی توانایی بیان اونو نداشتم. من بی تاب بودم. آخه همه چیز برام زود تکراری میشه. از موبایل پلاستیکی تا تلفن اسباب بازی.  من عاشق اصل اونا هستم. چند وقتیه با ماشین حساب مامانی بازی میکنم.  بالاخره من بی تاب بودم. و این بی تابی من جواب داد و مامانی متوجه من شد و دستور داد که امکانات جدیدی رو فراهم کنن. عکسهای زیر گویای همه چیزن:     من دیگر بی تاب نیستم         ...
17 شهريور 1391

اولین مهمونداری

مهمانی به نام محیا این سعادتیه که آدم مهمون داشته باشه. چه بهتر از این که مهمونی از بهشت باشه. محیا دختر کوچولو و بامزه ای است که باباش با بابام یه 14 سالیه که رفیقن. اونا تو اردبیل زندگی میکنن (اما اردبیلی نیستن). امسال هم اومدن خونه ما. من اولین تجربه مهمون داری را داشتم. خودمو آروم نشون دادم. مامانی رو اذیت نکردم. البته محیا یه وبلاگ خوبی داره که  من اونو تو لیست خودم قرار دادم. اینم یه عکس از من و محیا که عاشق خندیدنه  ...
7 شهريور 1391

پایان هشت ماهگی

آنچه گذشت پسرم یه روز شاید از خودت سوال کنی من در 8 ماهگی چه ویژگی هایی داشتم. من یه قسمت از اونا رو برات میگم. 1- توی این ماه به طور کامل سینه خیز می رفتی. 2- از سینه خیز خسته می شدی بلند میشدی و می نشستی. 3- اسم خودتو می دونستی. و یه کمی هم کلمه مامانو  رو که بابا تکرار می کرد می شناختی. 4- عاشق بیرون رفتن بودی که عکسهای زیر سندی بر این مدعا است. تو این عکس که مربوط به 30 مرداد هست رفتی جنگل زرین گل   تو این عکس رفتی ییلاق عمو جون به روستای زیبا و کوهستانی افرا تخته 5-  دوست داشتی بری تو حیات و بازی کنی 6- دوست داشتی با دیگران ارتباط برقرار کنی و اینجا (شب عید فطر) کنار محمد امین جون پسر ع...
31 مرداد 1391

آش دندونی

دانو بابا و مامانم آخر سنتی ها هستند. امروز قراره برام آشی درست کنند که اسمش دانو هست. رسم اینجا اینه که اگه دندون بچه سبز شد این آش رو درست میکن. سابقه دانو خیلی زیاده . میگن این آش خوشمزه و لذیذه. فلسفش چیه من نمی دونم ولی این آدما کلا دنبال بهونه ان که دور هم جمع بشن. شما هم بفرماین ...
19 مرداد 1391

اولین دندون

دندان  این بابایی خودشو کشته . دو سه روزیه که یه دفعه مامانی رو صدا میزنه بیا دندون پسرتو نگاه کن. آخه دندون هم ذوق داره. 4 روز دیگه خراب میشه و میره زیر دست دندون پزشکایی مثل دختر عمو معصومه.  دختر عمو معصومه از دندونای من باید خوشحال بشه که 20 سال دیگه بابتش کلی پول میگیره. صبر کن در روزای بعد، یه چند تا گاز درست و حسابی بابایی و مامانی رو بگیرم تا ....   ...
3 مرداد 1391

ماه هشتم

ماه هشتم  ماه هفتم  مثل برق گذشت .12 روز تو سفر بودیم قبلش هم که واسه سفر اماده میشدیم بعدش هم  همش مهمان داشتیم ورود به ماه هشتم  زندگیم مصادف با ماه رمضان شد. این ماه ،ماه مهمانی خداست. فکرکنم این ماه هم زود بگذره چون همش مهمونی هستیم. ...
2 مرداد 1391

سفرنامه حج

سفرنامه حج مدینه این عکس رو صبح زود گرفتیم. گنبد خضرای حضرت رسول که هر روز به دیدنش میرفتیم من از ساعت سه ونیم صبح بیدار بودم. بعد از عکس بالایی من یه کمی خوابیدم. شب در مسجدالنبی مامانی با زن عمو و عمه رفتن روضه رضوان من با باباجونی منتظرشیم   من در بازار یه جورایی خودمو سرگرم میکردم تا بابایی و مامانی برام خرید کنن.   ...
1 مرداد 1391

سفرنامه حج

سفرنامه حج مکه: از همون لحظه اول من پسر ارام و سر به راه شدم. مسجد شجره : قسمت اقایون دم غروب درب ورودی مسجدالحرام بغل باباجونمم طبقه دوم مسجدالحرام روبه روی خانه خدا (این بالا هواشخیلی از پایین گرمتر) مامان و بابا که نوبتی طواف رفتن یه روز صبح منو  بردن هم طواف بدن هم صفا و مروه رو ببینم. روبه روی کعبه اینجا روبه رو کوه صفا بغل مامانی هستم لابی هتل :عمو محمدرضا پیشم موند تا مامان و بابایی شام بخورند بعداز شام حرکت به سمت فرودگاه   ...
1 مرداد 1391