ثمره عشق ماماني و بابايي اميررضاثمره عشق ماماني و بابايي اميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

مسافركوچولو هديه اي از بهشت

افرا تخته و کوه ابر

معرفی جاذبه های شهرمن افرا تخته بام شهرستان علی آباد کتول هست. روستای ییلاقی، زیبا که دارای جاذبه های بی نظیری چون وجود توده های بکر درختان سرخدار که در جهان کمیاب است. وجود چشمه سارهای دائم و فصلی و ..... در عکس ذیل توده ابری که می بینید مربوط به روستای ابر (شهرستان شاهرود) هست که در طول سال آسمان ابری دارد.   ...
16 فروردين 1392

سیزده بدر

پایان تعطیلات دوستای خوبم سلام. گلهای خندونم سلام. دومین عید نوروز هم به سلامتی تموم شد.البته من 10 روزش رو مریض بودم. 3 روز تب داشتم. 4 روز عفونت چشمی و 3 روز هم سرمای شدید. ولی در کل خوش گذشت چون هم عیدی جمع کردم و هم یه سیزده بدر با حالی رفتم. دلم واسطون تنگ شده بود......   ...
16 فروردين 1392

دومین بهار

عید 92 دوستان سلام عیدتون مبارک. همیشه سلامت باشید. بهار دوم رو شروع کردم ولی با تفاوتای چشمگیر. من سفره های عیدی و هفت سین را بهم میزنم. البته شیطون نیستم ولی کنجکاوم. جاتون خالیه از عیدی گرفتنا و بخور بخورا. من هفته قبل مریض شدم، مامانی 2 روز قبل عید و بابایی هم روز عید و جالبه که هر سه مون آمپول خوردیم.و هنوز هم با ویرووس سرماخوردگی در حال مبارزه ام. سرتون رو درد نیارم عزیزان سال خوبی داشته باشید.   ...
12 فروردين 1392

چند تا عکس

عکس های خبر ساز 1 - این عکس من و امیر حسین(هم پسر عمه و هم پسردایی) هستش که خیلی ها میگن من شبیه اونم. لبته عمو بزرگم هم ادعا کرده شبیه منه ولی عکسی از اون در دسترس نیست. آخه اون الان 50 سالشه . 2- من و محمد امین (پسر عمو هادی) که بلبل زبونه ولی الان مقابل من ساکته. 3- من و 2 تا پرنده خونه دوست بابایی (عمو جمیل) 4- بهار به علی آباد کتول رسید  ٥- بهار 1390 ...
25 اسفند 1391

ویروس ناشناخته

سلام بچه ها من این روزها با یه ویروسی در حال جنگیدنم که همه توان و نیروی من رو داره ازم میگیره تقریبا سه روزه تب های شدیدی میکنم که علتش رو اقای دکتر کشف نکرد. بچه ها ازتون میخوام که واسه همه نینی های بیمار و من دعا کنید تا از شر این ویروس  و همه ویروسهای بد دنیا در امان باشیم. ...
25 اسفند 1391

مسافرت بابا

سلام بچه ها ما چند روز خونه نبودیم. ممنون از اینکه به فکر ما بودین و برامون نظر گذاشتید ببخشید که نظرات تون دیر تايید شد بابایی بنا به دلایلی به مسافرت ٤ روزه به رشت رفته بود. من و مامانی خونه بابابزرگ بودیم. اایشاا... در اسرع وقت بهتون سر میزنیم.
9 اسفند 1391

پانزده ماهگی

تازه ها این روزا ماهگرد چهاردهمم داره پر میشه و به گفته شاهدان عینی من پیشرفته های عجیبی کردم: کلمات زیر رو دقیقا می دونم چیه کلید  نماز  الله اکبر   توپ کنترل   کتاب  تلفن  داد زدن  جوراب  شلوار و کلمات زیر رو میگم بابایی  مامانی       مممی = موبایل       آبه = آب         ام = غذا از من=اّمی           بیرون رفتن=ددّر        شیر=جیجی      جیز و جیش هم بلدم. تازه خودم به تنهایی از صندلی بالا میر...
25 بهمن 1391

لحظه های شیرین کودکی

سلام به همه من تازگی ها یاد گرفتم واسه هر اشنا و غریبه ای که میبینم اخم کنم.البته اخمم همراه یه لبخند کوچولوست واسه همین همه بهم میخندن. ودیگه اینکه این روزها هم حرف گوش کن شدم و هم اشیای دور و برم رو دارم میشناسم مثلا وقتی مامانی میگه امیررضا توپ رو بیار یا دیدت(سه چرخه) کو میرم پیشش و هلش میدم. راستی من یه فوتبالیست حرفه ای هم شدم .شوت هایی که میزنم همش در حد تیم ملیه. عاشق موزیک شدم با هر صدایی که از لپ تاب بابایی بلند میشه زودی بلند میشم و با خنده و فریاد طرفشون میرم. حالا از لحظه ای شیرین ازار و اذیتمم بگم موقعی که بابایی از دانشگاه میاد خسته و کوفته میخواد بخوابه میرم رو سرش و با ترفند خاصی شروع به کشیدن مو و دماغ و گوشها...
12 بهمن 1391

چهارده ماهگی

چهارده تا سلام من تو این ماه مهارتهای حرکتیم زیاد شده مثلا میتونم هفت هشت متر بدون اینکه زمین بخورم راه برم مامان و بابام واسه هر کار جدیدی که یاد میگیرم دایم برام اسفند دود میکنن واز کارهای جدیدم اینکه وقتی میبینم مامانی غرق نگاه کردن به تلویزیونه میرم از همون جلو دکمه خاموش رو میزنم و براش میخندم. راستی من این روزها حالم زیاد خوب نیست اخه باز با ویروس سرماخوردگی در گیرم شدم. کلمات جدید مامان= مامی بابا=بابی .ددی.بب بقیه شم تو یه پست جدا براتون میزارم   ...
2 بهمن 1391

جشن تولد

یه سالگی امیر رضا جون یک سال با تمام خاطرات تلخ و شیرینش گذشت. این نه سال هجری بود نه سال قمری،بلکه سال امیررضا احمدی بود. یادمه یه سال پیش چقدر روز تولدم مامان و بابام خوشحال بودند و امروز خوشحالتر. جشن تو این یه سال این همه بچه رو یه جا ندیده بودم. روز پنجشنبه جشن تولد من بود. بابام مسول خرید و مامام مسول برپایی جشن و فامیلها هم آماده برای جشن. شب یلدا هم که بود. خیلی حال داد اون از هدایا و اون از خوشحالی بچه ها. مامان بزرگا و بابا بزرگا، خاله ها، عمه ها،دختر عمو و پسر عمو، دختر خاله و پسر دایی و پسر خاله همه بودند.   چند تا عکس یادگاری هم میزارم ولی تو رو خدا هوس هندونه و کیک نکنین ها.     ...
23 دی 1391