ثمره عشق ماماني و بابايي اميررضاثمره عشق ماماني و بابايي اميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

مسافركوچولو هديه اي از بهشت

شمارش معكوس

خبر مهم ! قراره يكي از مهم ترين اتفاقهاي زندگي در روز چارشنبه 30 اذر ماه در خانواده ما رخ بده. ان شاالله قراره روز چارشنبه ساعت دو و نيم بعد ازظهر من و مامانم به اتاق عمل بريم و از اين حالت، هم ماماني راحت بشه و هم من. من چهارشنبه ميام: تا زندگي جديدي رو در آغوش گرم بابايي ومامانم تجربه كنم. تا اولين شب چله رو تو بغل ماماني باشم. تا بعد از نه ماه با يه جيغ بلند البته با گريه بگم ماماني دوست دارم. تا ..... و حالا شماره معكوس آغاز شده       4   3 2 1  تو رو خدا براي سلامتي من ومامانم دعا كنين كه بسلامتي به دنياي قشنگ تون پا بزارم. ...
27 آذر 1390

محرم

كل يوم عاشورا شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین روی دل با کاروان کربلا دارد حسین از حریم کعبه ی جدش به اشکی شست دست مروه پشت سر نهاد، اما صفا دارد حسین می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم بیش ازین ها حرمت کوی منا دارد حسین  پیش رو راه دیار نیستی، کافیش نیست اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین بسکه محمل ها رود منزل به منزل با شتاب کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین رخت و تاراج حرم چون گل به تاراجش برند تا به جایی که کفن از بوریا دارد حسین بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین سروران، پرانگان شمع رخسارش ولی چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین سر به قاچ زین نهاده...
6 آذر 1390

هواي برفي

زمستان در پاييز  من كه قاطي كردم چهار فصل سال كدوم اند. آخه شنيده بودم تابستان خيلي گرم، پاييز هواي معتدلي داره، زمستون سرد و برفي و بهارهم زيبايي و طراوت و هواي خوبي داره. پاييز امسال كه رسيد سردي هم با ماه آبان اومد و  جالبه كه چهارم  آذر هم اولين برف از راه رسيد. بابا جوني ميگه من به ياد ندارم كه تو شهرمون (علي آباد كتول) پاييز برفي داشته باشه و زمستانها هم به ندرت برف مياد. ماماني ميگه پا قدم مسافر كوچوي ماست كه باران و برف سرازير شده. حالا من كه قراره 10 دي بيام، ببينيم اون روزها چقدر برف و ....     عكس بالا رو بابا جوني 27 آبان ماه ، يعني درست يه هفته قبل گرفته، آخه بابا هر هفته صبح روزاي جمعه...
4 آذر 1390

هفته سي و سوم

عيد غدير مبارك سلام بر تمامي ني ني هاي با حال و دوست داشتني. هفته هاي آخر لگد پراني به شكم مامان بيچاره ام در حال اتمام است و من خوشحالم از اينكه مي خواهم زندگي جديدي را آغاز كنم. هر چند مامان و بابا از دنيا برام زياد تعريف نكردند ولي ميگن كه با آمدن من چهره دنيا تغيير ميكنه. راستي عيد سعيد غدير خم مبارك باد. تغييرات اين روزها ماماني در حال كپل شدن است.  من در حال رسيدن به وزن 2 كيلو گرم هستم. بابا حيران و سرگردان در بازار و فروشگاه ها است. مامان بزرگها در حال دوخت و دوز و خريد هستند. دختر عموها همچنان جوياي اسم من هستند. دكور اتاق من در حال شكل گيري است. دختر عمو مريم كه همسايه روبروي ماست شبهاي تعطيل به خون...
24 آبان 1390

خونه تكوني

تميز كردن اتاق مسافر كوچولو ابتدا صحنه ناراحت كننده اي بود ولي خوب همه با آن كنار اومديم و در نهايت روز خاطره انگيزي شد. امروز ماماني يك كارگر گرفت و وسايل خودشون رو از اتاق من بيرون كردن و اتاق من رو تميز كردن و من يه كم ناراحت شدم چون احساس كردم دارم جاي اونا رو تنگ مي كنم ولي اين خواسته مامان و بابا جون است كه من اتاق مجزا داشته باشم. حالا ديگه من يه اتاق خالي دارم. اين اتاق به زودي قراره پر از وسايلي باشه كه بهش ميگن "سيسموني".          ...
29 مهر 1390

عروسي

اولين عروسي مدتها بود كه مامان و باباجوني صحبت از يك مراسمي ميكردن و به هم ميگفتن كه 21 مهرماه مراسم عروسي علي داداشيه (پسر عموي مسافركوچولو) و من دوست داشتم ببينم كه جشن عروسي چي  و كجا هست؟ 21 مهرماه شد. من از دور شاهد اين مراسم بودم. اون طور كه فهميدم مراسم عروسي همراه با دردسر و حاشيه هاي فراوانه. ماماني موقع نهار يه سيني با ظرفش روي شصت پاش افتاد و خيلي گريه كرد. خدا به من رحم كرد كه پاي ماماني نشكست. من هم دپرس شدم. عمه جون بابام رو صدا زد و اومد و  اون هم خيلي ناراحت شد. با هم رفتيم خونه تا استراحت كنيم. برا مراسم عروس كشون ما نتونستيم بريم.چون مامان نمي تونست قرص بخوره مامان بزرگ يه پماد سنتي درست كرد . بالاخره...
28 مهر 1390

ماه هفتم

ماه هفتم چند روز ديگه ماه هفتم بارداري مامان جونم شروع ميشه و من بجاي ماماني دچار استرس دوران بارداري شده ام. آخه از مامان جونم به خاطر اين همه اذيت و دردسرها خجالت مي كشم.ولي چه كنم كه نيازهاي غذايي من بيشتر شده، وبه خاطرهمينه كه  دفعات غذا خوردن ماماني بيشتر شده.وگرنه ماماني قبل از من اين همه پرخوري نمي كرد با اين وجود دارم كامل ميشم و چيزهاي جديد از زندگي رو درك مي كنم. تازه متوجه پرستاري ها بابا جوني شدم كه نشون ميده مسوليت مردها سنگينه و فكر كنم من هم در اينده با آن مواجه خواهم شد.  يكي از برنامه هاي بعد از تولدم اينه كه مامان جونم رو اذيت نكنم و لي بجاش بابا جوني رو اذيت كنم، مثلا نذارم بخوابه. &nbs...
29 شهريور 1390

دوستان من

دوستان من تعجب نكنيد، من هنوز به دنيا نيومدم، تصاوير زيباي فوق متعلق به چهار ني ني با حاله كه در واقع دوستان من هستن. اولي محمد امين جون پسر عمومه كه در آينده خيلي با هم كار داريم. دومي ياسمن جون كه الان 7 ماهشه و عكس سومي مربوط به محيا كوچولو است كه 2 ماهشه. ياسمن اهل بجنورد و محيا اهل اصفهانه ولي اردبيل زندگي ميكنه. باباهاي ما 13 ساله كه با هم رفيقند، يعني از سال اول دانشگاه. اون عكس اخريه مربوط به نرگس خانوم كوچولوي با نمكه كه من با اون رفيق صميمي هستم. بابا و مامانش دوستهاي ما  هستن. اونا خيلي خوبن.   ...
19 شهريور 1390