ثمره عشق ماماني و بابايي اميررضاثمره عشق ماماني و بابايي اميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مسافركوچولو هديه اي از بهشت

شیطنت های کودکانه

سلام بچه ها من این روزها یه کم بازیگوش شدم بخاطر همینه که وبلاگم معمولا به روز نیست. هرروزی که میگذره بیشتر دوست دارم بازی کنم با همه چی ور برم و همه چی رو زیر رو کنم. دیروز مامانی رفت دکتر منم مجبور شد با خودش ببره .انقدر توی مطب سر و صدا کردم که اقای دگتر به مامانم گفت عجب بچه شیطون و بازیگوشی دارین. اخر شب که همه میخوان بخوابن میرم پشت مبل قایم میشم بعد از چند ثانیه میام بیرون به مامانی میگم د د این روزها تو خیلی از کارهام احتیاط میکنم مثل پایین اومدن از مبل و خوردن خوراکی هایی که دوست ندارم. من تازگی ها مم و بب ود د و اییی اییی و بووو میگم که معنی شو هنوز کسی کشف نکرده. ...
23 آبان 1391

یازده ماهگی

یازده ماهگی احساس میکنم این ماه مامانی رو بیشتر اذیت میکنم. البته تقلید کارهای بابایی رو هم انجام می دم. تغییراتی که این ماه داشتم همراه با مریضی و کسالت بود. دو تا دندون دیگم جوونه زد. بعد هم دو شب تب شدید داشتم. گلاب به روتون یه اسهالی داشتم و راهی درمانگاه شدم. اولین عید قربان رو خونه بابا بزرگ جشن گرفتیم و آماده عید سعید غدیر میشیم. همه چی خدا رو شکر آرومه. راستی امروز رفتیم خونه دوست بابام که ترکمنه، آخه ترکمنها عید قربانو مفصل میگیرن. یه عکس از 11 ماهگی   یه عکس هم از ماه قبل ...
8 آبان 1391

سفر مشهد

مشدی امیر رضا 4 روزی که به سرعت برق و باد گذشت. اینقدر خوش گذشت که نفهمیدم این سفر کی تموم شد. این اولین مشهدی بودم که رفتم. این اولین سفری بود که با بابا بزرگ و مامان بزرگ و عمه  فاطی  رفتم. مامان و بابام با رعایت تموم جوانب منو راهی کردن. البته من خودم فهمیدم که باید اذیتشون نکنم. تو ماشین حسابی می خوابیدم. وقتی گرسنه میشدم زیاد مامانو اذیت نمی کردم.  قبلا شنیده بودم بابا بزرگ و مامان بزرگ خیلی خوش سفرن. حالا من اینو تو سفر دیدم. میگن بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. من حالا دیگه از حالت خامی در اومدم و پخته هستم. من هرچی از حرم بگم کم گفتم. از رواق امام خمینی بگم کم گفتم. از صفای نماز جماعت حرم، از بوی گ...
28 مهر 1391

ده ماهگی

من فرزند پاییزم دوستان من سلام تابستان تموم شد و گرما هم رفت. پاییز زیبا رسید. من پارسال 8 ساعت از پاییز رو تجربه کردم (متولد روز اخر آذر) . من حالا ده ماه دارم و کمی احساس بزرگی می کنم هر چند وزنم زیاد نشده ولی بزرگی به عقله ومن هم آره...... من چند روزه که خودمو واسه فامیا لوس میکنم و همه میگن اون امیر رضا قدیم که فقط گریه میکرد چی شد.  بدون تعارف من با حال شدم. من اسباب بازی ها رو دارم کشف میکنم. من تمام تلفنهای فامیلا رو تست میکنم و اونا گاردهای مختلف برا کوتاه کردن دست من از تلفن درست میکنن.  حالا یه چند تا عکس میذارم تا حالشو ببرین. من عاشق شما هستم.     این ع...
2 مهر 1391

حرکات جدید

دس دسی اوایل ماه نهم بلاخره تونستم دس دسی کنم.البته قبلا هم میتونستم ولی الان هروقت مامانی و بابایی بهم میگن امیررضا دس دسی منم براشون انجام میدم کلی هم ذوق میکنن. بای بای این کاروهم چند روز بعد از دس دسی  تونستم کنم.هرکسی  میخواست از خونه ما بره من کلی گریه میکردم .مامان و باباجون برای اینکه منو بخندونن این کار رو بهم یاد دادن. وایستادن دیر وز هم تونستم به تنهایی البته با کمک دیوار و مبل و میز و پاهای ادما رو پاهام بایستم. نه خیلی مستقل ولی از نشستن بهتره. توی ماشین هم معمولا سرپام. و عاشق دنبال کردن مورچه ها با انگشت اشارمم. عکس های مربوط به پست امروزم رو در اولین فرصت براتون میزارم. ...
26 شهريور 1391

بی تابی امیررضا

من بی تاب بودم چند وقتی بود که یک کمبود را احساس می کردم ولی توانایی بیان اونو نداشتم. من بی تاب بودم. آخه همه چیز برام زود تکراری میشه. از موبایل پلاستیکی تا تلفن اسباب بازی.  من عاشق اصل اونا هستم. چند وقتیه با ماشین حساب مامانی بازی میکنم.  بالاخره من بی تاب بودم. و این بی تابی من جواب داد و مامانی متوجه من شد و دستور داد که امکانات جدیدی رو فراهم کنن. عکسهای زیر گویای همه چیزن:     من دیگر بی تاب نیستم         ...
17 شهريور 1391

اولین مهمونداری

مهمانی به نام محیا این سعادتیه که آدم مهمون داشته باشه. چه بهتر از این که مهمونی از بهشت باشه. محیا دختر کوچولو و بامزه ای است که باباش با بابام یه 14 سالیه که رفیقن. اونا تو اردبیل زندگی میکنن (اما اردبیلی نیستن). امسال هم اومدن خونه ما. من اولین تجربه مهمون داری را داشتم. خودمو آروم نشون دادم. مامانی رو اذیت نکردم. البته محیا یه وبلاگ خوبی داره که  من اونو تو لیست خودم قرار دادم. اینم یه عکس از من و محیا که عاشق خندیدنه  ...
7 شهريور 1391

پایان هشت ماهگی

آنچه گذشت پسرم یه روز شاید از خودت سوال کنی من در 8 ماهگی چه ویژگی هایی داشتم. من یه قسمت از اونا رو برات میگم. 1- توی این ماه به طور کامل سینه خیز می رفتی. 2- از سینه خیز خسته می شدی بلند میشدی و می نشستی. 3- اسم خودتو می دونستی. و یه کمی هم کلمه مامانو  رو که بابا تکرار می کرد می شناختی. 4- عاشق بیرون رفتن بودی که عکسهای زیر سندی بر این مدعا است. تو این عکس که مربوط به 30 مرداد هست رفتی جنگل زرین گل   تو این عکس رفتی ییلاق عمو جون به روستای زیبا و کوهستانی افرا تخته 5-  دوست داشتی بری تو حیات و بازی کنی 6- دوست داشتی با دیگران ارتباط برقرار کنی و اینجا (شب عید فطر) کنار محمد امین جون پسر ع...
31 مرداد 1391