ثمره عشق ماماني و بابايي اميررضاثمره عشق ماماني و بابايي اميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

مسافركوچولو هديه اي از بهشت

ماه ششم

تمام خصوصیات من 1- گریه هام کم شده 2- مامانی و بابایی رو دیگه میشناسم 3- سر و صداهای خاصی رو ایجاد می کنم یعنی می خوام حرف بزنم 4- کمی سرلاک خوردن رو شروع کردم. 5- اه اه قره آهن بد مزه رو می خورم. 6- گلاب به روتون اجابت مزاجم دچار مشکل شده 7- دوست دارم برم بیرون دور بزنم 8- مامان و بابا سعی میکنن به هر وسیله ای منو خنده بدن 9- مامانی خودش منو میبره حموم 10- فامیل سعی میکنن منو به یکی شبیه کنن. 11- نمیزارم مامانی به راحتی شام و نهار بخوره 12- افزایش وزنم چشمگیر نیست ولی خودم راضی هستم   ...
9 خرداد 1391

انتظار

انتظار شيرين اين كلمه رو من بارها از زبان بابا جوني و مامان جونم شنيدم. اينو مي دونين كه تمام ادمهاي روي زمين منتظر كسي هستند. بابا جوني ميگه: (روزهاي انتظار دير ميگذرد ولي روزي كه انتظار به سر آيد شيرينيش اونقدر زياد كه همه سختيها فراموش ميشه).  مامان جونم  كتابهاي زيادي در مورد انتظار مطالعه كرده و من از لابلاي حرفها و شنيده ها و ديده هام به اين نتيجه رسيدم. با اون كه انتظار ديدن مامان جونم  و بابا جوني را مي كشم ولي يه انتظار بزرگ در راه است كه بايد از الان حواسم را بيشتر به آون انتظار شيرين متوجه كنم. ياد شعر قيصر امين پور افتادم كه: ا ين روزها كه ،مي گذرد، هر روز در ا...
30 ارديبهشت 1391

روز مادر

  روزت مبارک فرشته ی مهربون امیرضا احمدی    زید احمدی  چکیده من و بابایی می خواهیم در این مطلب روز زن رو به مامانی تبریک بگیم. کلمات کلیدی: زن، مادر، فرشته، بی ریا مقدمه چندین وقته که تو ایران روز تولد حضرت فاطمه(س) رو  روز زن می نامند و به همین مناسبت پدر، پسر و دختر و عروس و داماد و ... برای مادرشون هدیه می خرن تا یه جوری یه خسته نباشی به اون بگن. مواد و روشها در مدت یک هفته اخیر من و بابایی فکرامونو رو هم ریختیم که برا مامانی چی بخریم. تا اینکه بابا یک کارت هدیه بانکی برا مامانی هدیه گرفته. کاری به مبلغش ندارم چون هر چی که بشه در مقابل مامانی کمه. نتیجه امیررضا: ماما...
22 ارديبهشت 1391

روز معلم

هدیه ای برای باباجون دیروز من و مامان رفتیم خونه بابابزرگ.بعد ظهر که من خوابم برد مامانم رفت بازار و برای  باباجونی یه هدیه گرفت. فهمیدم واسه چی بود ،اخه داشت با مامان بزرگ در مورد مراسم روز معلم دانشگاه که بابایی اونجا بود صحبت میکرد . فکر کردم خوبه منم به  بابایی یه هدیه بدم .یه تبریک  به بابایی تو همین وبلاگ بابایی روزت مبارک .خیلی دوست دارم ...
12 ارديبهشت 1391

عيد و سيزده بدر

اولين عيد نوروز  امسال اولين عيد نوروز زندگي من بود چه تو اون دنيا چه اين دنيا من تو عيد ماماني و بابايي رو خيلي اذيت كردم.اخه هرجا كه ميرفتيم همش جيغ و داد ميكردم. دوست داشتم خونه خودمون باشيم و كسي هم نياد از شلوغي هم بدم مياومد. ولي با اين وجودخونه اكثر فاميلها رفتيم. ديد و بازديد خوب بود ولي من دوست داشتم پياده بريم از ماشين سواري برعكس نيني هاي ديگه بدم مياد. سيزده بدر هم تو خونه بوديم .عمو و عمه ها همه رفتن كوه افراتخته(خونه ييلاقي عمو علي) .اونجا با اينكه هوا افتابي بود ولي باد سردي داشت. بخاطرهمين اولين سيزده بدر من تو خونه گذشت.عكس هاي عيد رو تو پست جديد براتون ميزارم در اسرع وقت. ...
9 ارديبهشت 1391

ستاره سهيل

به روز نبودن وبلاگ مسافر كوچولو چند تا نيني وبلاگي برام پيام گذاشتن كه ستاره سهيل ،كجايي پيدات نيست ببخشيد كه اينقدر دير به دير بهتون سر ميزنم. يه چند روزي اينترنت خونمون قطع بود و يه دو سه هفته اي هم ماماني حال و حوصله درست و حسابي نداشت كه حرفهاي منو براتون تايپ كنه .از طرفي، عكسهاي عيد رو بابايي از دوربينش خالي نكرد و هزار و يك دليل ديگه كه باعث شد من يه 20 روزي ازتون دور باشم. اگه خودم ميتونستم كه هر روز تنهايي بهتون سر ميزدم ولي....   امير رضا و دربند علي آباد كتول     امير رضا و بغل بابايي   اميررضا در كنار شكوفه هاي درخت هلو حياط     اصرار بابايي به عكس...
9 ارديبهشت 1391

سیاه رودبار

ییلاق جمعه منو مامانی و باباجونی رفتیم ییلاق عموجونم در کوه سیاه رودبار. هوای خیلی با حال بود ولی من خودمو لوس می کردم و گریه می کردم. بابای و مامانی از دست من کلافه شدن و ما زودی اومدیم. به اونا خوش نگذشت ولی برا من تجربه خوبی بود.   ...
9 ارديبهشت 1391

رو به فردا

یه کم از خودم میگم    من 4 ماه و 5 روزمه. دکترم میگه رشدم نرماله. اما همه میگن خیلی ریزه. بابام میگه بچه ی ریز خیلی خوبه. آخه وقتی میریم جایی بابایی منو بغل میگیره. دل دردام کمتر شده ولی بعضی وقتها حالمو میگیره. بابام با صداها و اداهای مختلف منو ساکت میکنه. از ترس مریض شدن تا حالا سفر درست و حسابی نرفتم ولی دارم آماده یه سفر بزرگ میشم. مامانم بعضی وقتها به بابام میگه امیررضا خسته م میکنه. من شبا ساعت 12 میخوابم تا ساعت 8 صبح ولی هر سه ساعت سوخت گیری می کنم. روزا یه کم با مامانی بازی می کنم و با بابایی میریم تو حیاط بابایی میگه چون از بچگیش عکس نداره باید از من هر روز عکس بگیره ...
6 ارديبهشت 1391