ثمره عشق ماماني و بابايي اميررضاثمره عشق ماماني و بابايي اميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

مسافركوچولو هديه اي از بهشت

خونه تكوني

تميز كردن اتاق مسافر كوچولو ابتدا صحنه ناراحت كننده اي بود ولي خوب همه با آن كنار اومديم و در نهايت روز خاطره انگيزي شد. امروز ماماني يك كارگر گرفت و وسايل خودشون رو از اتاق من بيرون كردن و اتاق من رو تميز كردن و من يه كم ناراحت شدم چون احساس كردم دارم جاي اونا رو تنگ مي كنم ولي اين خواسته مامان و بابا جون است كه من اتاق مجزا داشته باشم. حالا ديگه من يه اتاق خالي دارم. اين اتاق به زودي قراره پر از وسايلي باشه كه بهش ميگن "سيسموني".          ...
29 مهر 1390

عروسي

اولين عروسي مدتها بود كه مامان و باباجوني صحبت از يك مراسمي ميكردن و به هم ميگفتن كه 21 مهرماه مراسم عروسي علي داداشيه (پسر عموي مسافركوچولو) و من دوست داشتم ببينم كه جشن عروسي چي  و كجا هست؟ 21 مهرماه شد. من از دور شاهد اين مراسم بودم. اون طور كه فهميدم مراسم عروسي همراه با دردسر و حاشيه هاي فراوانه. ماماني موقع نهار يه سيني با ظرفش روي شصت پاش افتاد و خيلي گريه كرد. خدا به من رحم كرد كه پاي ماماني نشكست. من هم دپرس شدم. عمه جون بابام رو صدا زد و اومد و  اون هم خيلي ناراحت شد. با هم رفتيم خونه تا استراحت كنيم. برا مراسم عروس كشون ما نتونستيم بريم.چون مامان نمي تونست قرص بخوره مامان بزرگ يه پماد سنتي درست كرد . بالاخره...
28 مهر 1390

خانم دكتر

خدا رو شكر امروز هم مثل تمام روزهاي خدا خوب شروع شد. باباجونم صبح زود بلند شد و برا خودش صبحانه درست كرد و راهي دانشگاه شد. آخه كلاسهاي دانشگاه شروع شده و بابا هم بايد ميرفت دانشگاه. مامان جونم زنگ زد مطب خانم دكتر و برا ساعت 11.30 نوبت گرفت. خلاصه رفتيم و خانم دكتر يه سونوگرافي مختصري كرد و به مامان جونم گفت: ماشاالله عجب پسري داري، اوضاع خوبي داره و مامان جونم خيلي خوشحال شد  (من يه كم به خودم باليدم). اولين خبري كه مامان به باباجوني مخابره كرد همين جمله خانم دكتر بود. خدا رو شكر حالا من هفته 27 هفتم رو با خيال راحت ادامه مي دهم. مامان داره كپل ميشه، بابا داره اسباب حضور منو فراهم ميكنه و فاميل هم كه همشون رو دوست دارم جوياي احوال...
3 مهر 1390

زبان حال بابا و مامان

زبان حال بابا و مامان مي خوام براتون از حال و روز بابايي وماماني بگم. راستي راستي اين ادم بزرگها چقدر عجيبن!!!براي رسيدن به چيزي كه ميخوان چقدر نقشه ميكشن وحرف ميزنن و تاوقتي بهش نرسن ول كن ماجرا نيستن. همين بابا ومامان من از وقتي كه فهميدن من قراره دي ماه پيششون بيام و وارد جمع دونفره شون بشم سر ازپا نميشناسن.تا بيكار ميشن همش از ارزوهاشون ميگن و در مورد من صحبت ميكنن. كسي هم نيست بهشون بگه اي بابا شما خسته نشدين از حرفهاي تكراري در مورد يه موجودي كه هنوز بينتون نيست صحبت ميكنيين...مگه دنياي شما ادما چطوريه كه برا اومدن من اينقدر لحظه شماري ميكنين؟ يه جمله از بابابزرگ و مامان بزرگ ياد گرفتن همش تكرار ميكنن كه ني ني كوچولو تا وقت...
31 شهريور 1390

ماه هفتم

ماه هفتم چند روز ديگه ماه هفتم بارداري مامان جونم شروع ميشه و من بجاي ماماني دچار استرس دوران بارداري شده ام. آخه از مامان جونم به خاطر اين همه اذيت و دردسرها خجالت مي كشم.ولي چه كنم كه نيازهاي غذايي من بيشتر شده، وبه خاطرهمينه كه  دفعات غذا خوردن ماماني بيشتر شده.وگرنه ماماني قبل از من اين همه پرخوري نمي كرد با اين وجود دارم كامل ميشم و چيزهاي جديد از زندگي رو درك مي كنم. تازه متوجه پرستاري ها بابا جوني شدم كه نشون ميده مسوليت مردها سنگينه و فكر كنم من هم در اينده با آن مواجه خواهم شد.  يكي از برنامه هاي بعد از تولدم اينه كه مامان جونم رو اذيت نكنم و لي بجاش بابا جوني رو اذيت كنم، مثلا نذارم بخوابه. &nbs...
29 شهريور 1390

قرص

مامان و بابا چند وقتيه كه يه كلمه رو زياد تكرار مي كنن. به نظرم "قرص" باشه. هر سري كه مي ريم پيش خانم دكتر (دختر عموي مامان جونم) يه قرص جديد رو حواله دفترچه ميكنه. بهتون بگم تا حالا چند كلمه خارجي ياد گرفتم. Fefol, Ferion و شربت كلسيم و اين اواخر يه شربت بدبويي به نام شربت گياهي جالينوس باريج. شما اون وريها!!! عجب عالمي دارين. فكر كنم به همين قرص و داروها زنده اين. خلاصه ما هم اين طرف تابع شما هستيم.  دكتر ميگه براي سلامت مامان  جونم و من كه به سرعت در حال رشد هستم و وزنم  500 گرم و طول بدنم به حدود 30 سانتي متر رسيده، قرصهاي فوق به عنوان مكمل لازم است. ني ني هاي دنيا برام دعا كنين. ...
26 شهريور 1390

دوستان من

دوستان من تعجب نكنيد، من هنوز به دنيا نيومدم، تصاوير زيباي فوق متعلق به چهار ني ني با حاله كه در واقع دوستان من هستن. اولي محمد امين جون پسر عمومه كه در آينده خيلي با هم كار داريم. دومي ياسمن جون كه الان 7 ماهشه و عكس سومي مربوط به محيا كوچولو است كه 2 ماهشه. ياسمن اهل بجنورد و محيا اهل اصفهانه ولي اردبيل زندگي ميكنه. باباهاي ما 13 ساله كه با هم رفيقند، يعني از سال اول دانشگاه. اون عكس اخريه مربوط به نرگس خانوم كوچولوي با نمكه كه من با اون رفيق صميمي هستم. بابا و مامانش دوستهاي ما  هستن. اونا خيلي خوبن.   ...
19 شهريور 1390

درخت من

هديه زيبا بابا جوني و مامان جونم از قديما يه رسم تو بزرگترهامون بوده كه براي نوزادشون يه درختي مي كاشتند و به اسم اون مي كردند. حالا بابا و مامان من هم از اين رسم غافل نشدن و درخت زيباي سيب حياطمون رو به نام من كردند. درختهاي زيادي داخل باغمون هست كه من از بين اونها درخت سيب رو انتخاب كردم. البته مامان جون گفته امسال بايد درخت سرو رو برام بكارند كه ميفته اواخر دي ماه، يعني درست وقتي كه من 1 ماهه شدم. درخت سيب كه در پايين اين مطلب اومده 3 ساله است.  ...
19 شهريور 1390

برنامه ريزي هاي ماماني و باباجوني

سلام به همه ني ني هاي تو راه از دست اين ادم بزرگا كه گاهي اوقات مثل بچه ها ميشن. يك دنده و لج باز  من تقريبا پنج ماه و نيمم.  به نظرمن و خيلي هااا هنوز براي خريد سيسموني خيلي زوده. ولي اين ماماني  من چون خانم دكتر بهش گفته كه بايد هرروز پياده روي داشته باشه هرشب به بهانه پياده روي خودش  داره ليست اسباب بازي هاي منو  رديف مي كنه و به باباجوني ميده و ميافتن تو راه بازار..... ديگه از هرچي تفنگ و شمشير و  ماشين و توپ و... خسته شدم از بس كه شنيدم و ديدم. چند روز پيش كه خاله خونمون بود  شنيدم كه خاله به مامانم مي گفت پياده روي توي بازاري كه شلوغه براي نيني خوب نيست ممكنه كه دست يكي يهويي...
18 شهريور 1390