خانم دكتر
خدا رو شكر
امروز هم مثل تمام روزهاي خدا خوب شروع شد. باباجونم صبح زود بلند شد و برا خودش صبحانه درست كرد و راهي دانشگاه شد. آخه كلاسهاي دانشگاه شروع شده و بابا هم بايد ميرفت دانشگاه. مامان جونم زنگ زد مطب خانم دكتر و برا ساعت 11.30 نوبت گرفت. خلاصه رفتيم و خانم دكتر يه سونوگرافي مختصري كرد و به مامان جونم گفت: ماشاالله عجب پسري داري، اوضاع خوبي داره و مامان جونم خيلي خوشحال شد (من يه كم به خودم باليدم). اولين خبري كه مامان به باباجوني مخابره كرد همين جمله خانم دكتر بود. خدا رو شكر حالا من هفته 27 هفتم رو با خيال راحت ادامه مي دهم. مامان داره كپل ميشه، بابا داره اسباب حضور منو فراهم ميكنه و فاميل هم كه همشون رو دوست دارم جوياي احوال من و اسم من هستند. امروز عمه بابا جوني اومده بود تا خبر مامانم رو بگيره.
قراره بعد از ظهر يه سري به جنگل كبود وال بريم تا يه كم اكسيژن استشمام كنيم.