ثمره عشق ماماني و بابايي اميررضاثمره عشق ماماني و بابايي اميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

مسافركوچولو هديه اي از بهشت

برنامه ريزي هاي ماماني و باباجوني

سلام به همه ني ني هاي تو راه از دست اين ادم بزرگا كه گاهي اوقات مثل بچه ها ميشن. يك دنده و لج باز  من تقريبا پنج ماه و نيمم.  به نظرمن و خيلي هااا هنوز براي خريد سيسموني خيلي زوده. ولي اين ماماني  من چون خانم دكتر بهش گفته كه بايد هرروز پياده روي داشته باشه هرشب به بهانه پياده روي خودش  داره ليست اسباب بازي هاي منو  رديف مي كنه و به باباجوني ميده و ميافتن تو راه بازار..... ديگه از هرچي تفنگ و شمشير و  ماشين و توپ و... خسته شدم از بس كه شنيدم و ديدم. چند روز پيش كه خاله خونمون بود  شنيدم كه خاله به مامانم مي گفت پياده روي توي بازاري كه شلوغه براي نيني خوب نيست ممكنه كه دست يكي يهويي...
18 شهريور 1390

شعري براي مسافر كوچولو

مهموني   کنار گل تو باغچه  نشستن دو تا زنبور یه مهمونی گرفتن با یه دونه ی انگور                                خانوم و آقا مورچه رد میشدن از اونجا زنبورای مهربون صدا زدن بفرما!   شاپرک و کفشدوزک می پریدن رو گلها زنبورا ی مهربون صدازدن بفرما!   کنار باغچه حالا زیاد شدن مهمونا مورچه ها و کفشدوزک شاپرک و زنبورا   یه مهمونی گنده دادن اون ...
16 شهريور 1390

فقط پرسپوليس

فقط پرسپوليس اين بابا جوني عاشق فوتباله. برنامه 90 رو بايد نگاه كنه. من تازه فهميدم اون طرفدار تيم قرمز رنگ پايتخت يعني پرسپوليسه . من 6 تا عمو دارم كه همشون استقلالين و فقط بابا جوني قرمزه. من براي اينكه بابام تنها نباشه و ثابت كنم بچه ناخلفي نيستم طرفدار قرمز شدم هر چند امشب تو برنامه 90 جدول ليگ نگاه كردم حال و روزگار خوبي نداريم، ولي باز ميگم: فقط پرسپوليس . راستي مامان جونم هم قرمزه . پسر عموهام همه آبي و دايي و پسر دايي همه  قرمزن .  راستي شما چه رنگي هستين؟ ...
8 شهريور 1390

يك روز پر كار

يك روز پر كار مامان جونم كه سحري براي همراهي با بابا جوني بيدار شده بود و هيچي هم نخورده بود امروز تا ساعت 11 خوابيده بود و من هم به خاطر گرسنگي مجبور بودم يكي دو لگد به شكم مامان جونم بزنم تا بيدار شه و يه چيزي با هم بخوريم. بالاخره مامان جونم بيدار شد و بعد از گلاب به روتون و شستشوي سر و صورت راهي آشپزخانه شديم و جاتون خالي صبحانه اي در حد تيم ملي با هم خورديم. چاي قند پهلو ، پنير، مغز گردو و يك ليوان شير. يه ساعت بعد جاتون خالي آب انار خورديم بعد رفتيم تو حيات و  به درختها سر زديم. بعد رفتيم بازار كمي ميوه و نون و ... خريديم. ساعت 18 رفتيم آشپزخانه  تا برا بابا جوني افطار درست كنيم. ...
7 شهريور 1390

درباره اسم من

اسم من چيه؟ اسم من چند روز هست كه شده سئوال برو بچه هاي فاميل. دختر عموها يكسره از باباجوني و مامان جونم اسم منو مي پرسن اما اونا قول دادن كه اسم من، فقط بين ما سه نفر باشه تا روز تولدم. آخه بابا جوني ميگه تا اين مرحله فهميدم تولد بچه 5 مرحله شگفت انگيز داره: 1- وقتي خود پدر و مادر ميفهمند كه صاحب بچه شدن 2- وقتي كه خبر بچه دار شدن رو به فاميل ميدن 3- وقتي خبر پسر يا دختر بودن بچه رو ميدن 4- وقتي اسم بچه رو ميخوان به فاميل بگن 5- از همه مهمتر اينكه در هر مرحله دكتر به پدر و مادر ميكه بچه تون سالم در هر حال من از اسمي قشنگي كه باباجوني و مامان جونم برام انتخاب كردند خوشحالم چون حقم كه اسم خوبي داشته باشم. از اونها ممنون...
6 شهريور 1390

خانواده ما و كودكان سومالي

روزهاي امتحان مي خوام تو اين شب عزيز (شب شهادت حضرت علي )در مورد بچه هاي  قحطي زده سومالي چند خط مطلب بنويسم .فكر نكنم  كسي ازاين بحران بي خبر باشه. چند روزيه كه همش به فكر اون بچه هاي گرسنه  و مادرهايي هستم كه بچه هاشون جلوي چشمهاشون  از شدت گرسنگي پرپر ميشن و نمي تونن كاري كنن.  هميشه تو ذهنم يك سئوال نقش بسته بود كه آيا فرصتي پيش مياد كه من هم به افراد بي بظاعت كمك كنم. ديگه بهونه اي برام نيست كه مثلا بگم اگه من اون روزها بودم كمك مي كردم.  به نظر خوانواده ما اين يك امتحان براي سنجش ما است. پس بياييد با هم دستگير كودكان سومالي شويم. ...
30 مرداد 1390

صحبت هاي بابا جونم

سلام مسافر كوچولوي بي همتاي بابا عزيز دلم تمام لحظه ها به فكرت هستم، از اينكه مدتي زندگي ام معني دارتر شده خوشحالم. البته تو اينقدر پاك و معصوم هستي و از رازها و آرزوهاي من در مورد خودت خبر داري ولي دوست دارم بنويسم تا در آينده فراموشم نشه. دوست دارم اين فاصله ظاهري بين من و تو  كمتر و كمتر بشه و من، تو و مامان جوني بشينيم كنار هم و حرفهاي خوب، خوب، بزنيم. در روزهاي بعد برات از آرزوهايم ميگم. الان راحت بخواب و مامان جوني را اذيت نكن. ...
29 مرداد 1390