ثمره عشق ماماني و بابايي اميررضاثمره عشق ماماني و بابايي اميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

مسافركوچولو هديه اي از بهشت

شعري براي مسافر كوچولو

مهموني   کنار گل تو باغچه  نشستن دو تا زنبور یه مهمونی گرفتن با یه دونه ی انگور                                خانوم و آقا مورچه رد میشدن از اونجا زنبورای مهربون صدا زدن بفرما!   شاپرک و کفشدوزک می پریدن رو گلها زنبورا ی مهربون صدازدن بفرما!   کنار باغچه حالا زیاد شدن مهمونا مورچه ها و کفشدوزک شاپرک و زنبورا   یه مهمونی گنده دادن اون ...
16 شهريور 1390

يك روز پر كار

يك روز پر كار مامان جونم كه سحري براي همراهي با بابا جوني بيدار شده بود و هيچي هم نخورده بود امروز تا ساعت 11 خوابيده بود و من هم به خاطر گرسنگي مجبور بودم يكي دو لگد به شكم مامان جونم بزنم تا بيدار شه و يه چيزي با هم بخوريم. بالاخره مامان جونم بيدار شد و بعد از گلاب به روتون و شستشوي سر و صورت راهي آشپزخانه شديم و جاتون خالي صبحانه اي در حد تيم ملي با هم خورديم. چاي قند پهلو ، پنير، مغز گردو و يك ليوان شير. يه ساعت بعد جاتون خالي آب انار خورديم بعد رفتيم تو حيات و  به درختها سر زديم. بعد رفتيم بازار كمي ميوه و نون و ... خريديم. ساعت 18 رفتيم آشپزخانه  تا برا بابا جوني افطار درست كنيم. ...
7 شهريور 1390

درباره اسم من

اسم من چيه؟ اسم من چند روز هست كه شده سئوال برو بچه هاي فاميل. دختر عموها يكسره از باباجوني و مامان جونم اسم منو مي پرسن اما اونا قول دادن كه اسم من، فقط بين ما سه نفر باشه تا روز تولدم. آخه بابا جوني ميگه تا اين مرحله فهميدم تولد بچه 5 مرحله شگفت انگيز داره: 1- وقتي خود پدر و مادر ميفهمند كه صاحب بچه شدن 2- وقتي كه خبر بچه دار شدن رو به فاميل ميدن 3- وقتي خبر پسر يا دختر بودن بچه رو ميدن 4- وقتي اسم بچه رو ميخوان به فاميل بگن 5- از همه مهمتر اينكه در هر مرحله دكتر به پدر و مادر ميكه بچه تون سالم در هر حال من از اسمي قشنگي كه باباجوني و مامان جونم برام انتخاب كردند خوشحالم چون حقم كه اسم خوبي داشته باشم. از اونها ممنون...
6 شهريور 1390

خانواده ما و كودكان سومالي

روزهاي امتحان مي خوام تو اين شب عزيز (شب شهادت حضرت علي )در مورد بچه هاي  قحطي زده سومالي چند خط مطلب بنويسم .فكر نكنم  كسي ازاين بحران بي خبر باشه. چند روزيه كه همش به فكر اون بچه هاي گرسنه  و مادرهايي هستم كه بچه هاشون جلوي چشمهاشون  از شدت گرسنگي پرپر ميشن و نمي تونن كاري كنن.  هميشه تو ذهنم يك سئوال نقش بسته بود كه آيا فرصتي پيش مياد كه من هم به افراد بي بظاعت كمك كنم. ديگه بهونه اي برام نيست كه مثلا بگم اگه من اون روزها بودم كمك مي كردم.  به نظر خوانواده ما اين يك امتحان براي سنجش ما است. پس بياييد با هم دستگير كودكان سومالي شويم. ...
30 مرداد 1390

شب قدر

اولين تجربه شب قدر سلام ني ني هاي دنيا. ديشب شبي بي نظير بود. تا حالا تجربه نكرده بودم. شب قدر بود. سراسر معنويت. نماز مخصوص شب قدر. ذكر و ...مامان جوني ميگه فردا شب هم شب قدر. بايد خودم رو آماده كنم براي اون. مامان جونم با توجه به شرايط سختي كه داره باز هم ديشب موقوع دعا هواي منو داشت. باباجونم هم تو يكي از دعاهاش چند دفعه اسم منو برد. اينكه اونا به خدا چي گفتند يه راز. دوستان كوچولوي من ، فردا شب به ياد من هم باشيد.                                                             &n...
29 مرداد 1390

اولين هديه

سلامي دوباره به تمام جنين هاي دوست داشتني دنيا ديروز غروب با مامان و باباجوني رفتيم بازار تا اولين هديه رو براي من بخرن.با پيشنهاد مامان جون قرار شد برام يه كتاب قصه بخرن. رفتيم كتاب فروشي، چه كتابهاي باحالي ، بلاخره ازبين اون همه كتاب 2 تا از بهترينها رو خريديم اولي كتاب(دزده و مرغ فلفلي) و دومي(حسني نگو يه دسته گل) برام خريدن. راستي بچه ها همون شب مامانم  كتاب دزده و مرغ فلفلي رو خوند.بابايي هم قول داده امشب كتاب دوم رو بخونه. ...
28 مرداد 1390

صحبتي با مامام جونم

عزيزم سلام مامان جونم شرمنده اين همه تو رو اذيت كردم. آخه شنيدم كه يواشكي به بابا جوني گفتي بي حالم. مي دونم كه بي حالي شما به خاطر منه. من تموم غذاهاي تو رو مي خورم و تو دچار ضعف مي شي. چه كار كنم دست خودم نيست. يادت يه روز بابا جونم بهت گفت از تو يه ني ني كپل و ناز و باهوش مي خواد.  راستي ماماني بيا با هم هماهنگ باشيم، يه برنامه غذايي خوبي بچينيم تا نه تو بي حال بشي و نه من. من ليست غذايي خودم را ارائه مي دم... شنبه: صبحانه: تخم مرغ محلي   ساعت 10: شير و خرما  نهار: خوروشت سبزي   شام: كشك  ساعت 24:شير و خرما  سحري: خوروشت فسنجون   يكشنبه:تخم مرغ محلي   ساعت 10: شير و خرما  ن...
28 مرداد 1390

بهترين ماه خدا

گفتم كه حرفهاي زيادي برا گفتن دارم ولي دسته بندي اونا برام سخت بود. اول مي خوام در مورد ماه رمضان صحبت كنم. اين اولين تجربه منه. ماه خوبيه، هميشه مهموني هستيم. ديشب خونه عمه نرجس بوديم، ببخشيد خونه دايي يدا... بوديم. فكر نكني قاطي كردم ها. ديشب هم خونه عمه نرجس و هم خونه دايي يدا... افطاري بوديم. اون اولا، خودم هم گيج بودم آخه پسر اونا (امير حسين) به مامان جونم مي گفت عمه و به باباجوني مي گفت دايي،  هفته دوم فهميدم عمه نرجسم همسر دايي يدالله ست. راستي اين ماه رمضون چقدر نازه. مرتب مامان جونم قران مي خونه و بابا جوني هم. البته مامانم از همون موقعي كه فهميد من توراهم تصميم گرفت يه قران تموم كنه .امشب افطار خونه خاله مامان ...
27 مرداد 1390