ختنه سوراني
فصل اول حنابندان
همه چيز داشت خوب پيش ميرفت كه زمزمه ختنه به گوشم رسيد. قبلا توي 5 ماهگي دوران بارداري يه چيزايي از ختنه شنيده بودم ولي الان داشت به حقيقت تبديل مي شد. مادربزرگ به همراه عمه فاطي و عمو بزرگ و زن عمو شب به خونه ما اومدند و حنا بر دستان من بستند. يكي ميگفت دستاش قشنگ شده يكي ميگفت دستاي سفيدش رو حيف كردين ولي من داشتم انگار فصل جديدي رو تجربه مي كردم. حنابندان و نيمچه دامادي من در روز 48 زندگي ام
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی