اخرین نفسای زمستان
سلام به دوستای نازم
من بیست و ششمین ماهگردم رو هم به سلامتی سپری کردم از وقتی وارد سه سالگی شدم پیشرفتم تو جمله بندی بیشتر شده به قول مامانی شیرین زبون شدم
جدیدا خیلی به مامانو بابام وابسته شدم حاضر نیستم حتی یه دقیقه بدون اونا جایی بمونم
یه چند وقته که کلمه عروس رو زیاد تکرار میکنم. تو پست قبلی هم گفته بودم که دایی کوچولوم ازدواج کرده و من هم از اون روز تا زن دایی محسن رو میبینم میگم عروس و اونم کلی ذوق میکنه.
سرتون رو درد نیارم این ماه یه عروسی باحال داشتیم. عروسی دختر عمو و پسر عمو
من از جو تالار زنونه خوشم نیومد رفتم پیش بابایی. بابایی میگه عروسی مال زنها است و مردها الکی خوشند.
تو این ماه با اجی طاهره (دختر عمو)رفتیم جنگل کبودوال از اون روز به بعد تو ماشین به باباعمو میگم مثلا عمو بوق کن(بوق بزن)
تازگی هاکارهای خطرناکی انجام میدم که دایما یکی منو زیر ذره بین داره مثلا عاشق پریدن از رو صنذلی ام یا شومینه رو روشن میکنم
البته کارای خوبم قابل شمارش نیست جدای از کمک کردنم موقع شام و ناهار ،این روزها همراه مامانی مشغول خونه تکونی هستم .
هفته قبل با مامان و بابایی رفتیم اتلیه عکس بگیرم البته فایلش هنوز بدستم نرسده توپست بعدی واستون میزارم